صدای آشنـــــــــــــــــــــا

ساخت وبلاگ

اولیور وندل هولمز در جلسه ای حضور داشت او کوتاهترین  مرد حاضر در جلسه بود.

دوستی به مزاح رو به او گفت:

آقای هولمز،تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی می کنید.

هولمز پاسخ داد:"احساس نیم سکه طلائی را دارم که ما بین پول خرد قرار گرفته باشد"

با ارزش ترین چیز نزد هر انسان نفس اوست.

صدای آشنـــــــــــــــــــــا...
ما را در سایت صدای آشنـــــــــــــــــــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا shaparak بازدید : 203 تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ساعت: 17:18

.....

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت به او گفت پادشاه اهل معرفت است ،اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت ونیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید وآثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد،احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست ، در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند .جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد،جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت .

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند.

بعد از مدتها جستجو او را یافت.گفت:تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ،چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار کردی؟؟؟

جوان گفت:اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود پادشاهی را به در خانه ام آورد،چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟؟؟؟

صدای آشنـــــــــــــــــــــا...
ما را در سایت صدای آشنـــــــــــــــــــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا shaparak بازدید : 215 تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ساعت: 17:03

قورباغه های سبز بدانند...

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند.

تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند

لک لک ها بعضی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند.

طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها و قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند.

عده ای از آنه با لک لک ها کنار آمدند اما عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار هم پای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند و قورباغه ها دیگر متقاعد شدند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.

برای آنها هنوز یک مشکل حل نشده است و آن مشکل اینکه آنها نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صدای آشنـــــــــــــــــــــا...
ما را در سایت صدای آشنـــــــــــــــــــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا shaparak بازدید : 174 تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ساعت: 17:03

روزها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت،هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا می گفت:می گفت : می آید:من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می کند"

گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .

اما تو با توفانی بی موقع آن را از من گرفتی.آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ناگاه سنگینی بغضی راه برکلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود،خواب بودی،باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.خدا گفت:و چه بسیا بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی...

صدای آشنـــــــــــــــــــــا...
ما را در سایت صدای آشنـــــــــــــــــــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا shaparak بازدید : 192 تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ساعت: 16:13