گنجشک و خدا

ساخت وبلاگ

روزها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت،هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا می گفت:می گفت : می آید:من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می کند"

گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .

اما تو با توفانی بی موقع آن را از من گرفتی.آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ناگاه سنگینی بغضی راه برکلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود،خواب بودی،باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.خدا گفت:و چه بسیا بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی...

صدای آشنـــــــــــــــــــــا...
ما را در سایت صدای آشنـــــــــــــــــــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا shaparak بازدید : 193 تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ساعت: 16:13